یعنی من هرگز از تو خالی خواهم شد؟ فکر می کردم از حجم ِ درونم کم شده ای. فکر می کردم خودم باقی مانده ای از آن دو سال هستم که فقط خودم هستم! اما گاهی گم می شوم میان پر و خالی بودن. دست و پا می زنم در قعر ِ یک بغض. گاهی از این هوا، نمی توانم نفسی فرو بدهم نمی توانم . و مرگ را به سختی به عقب هُل می دهم که نیاید که کمی بیشتر دوام بیاورم مثل ِ یک ماهی در حال ِ جان دادن. نباید فراموش کنم لحظه هایی را که پودر شدم و مثل گرد من را توی هوا فوت کردی. باید سفت و سخت شوم هنوز ضعیفم که وقتی توی خانه ای که در طبقه ی پایین ِ خانه ی آن وقت هایت بود دعوت می شوم پشت ستون توی آشپزخانه توی اتاق، تو را جستجو می کنم. آه امان از پنجرهاو آسمانشان. توی اتاق خواب روی تخت دراز کشیدم آسمان ِ پنجره اش، سنگ شد، کوبید به شیشه ی دلم و من شکستم. از پنجره ی هال که بیرون را تماشا می کردم انگار همان لحظه هایی بود که یکهو دست های تو و صدای تو نزدیکم می شدند. روزی از تو خالی خواهم شد از تویی که مرا اینقدر بی ارزش دانستی. ارزشی نداری که درون ِ من باشی تمام می شوی تمام.
واگویه ای در یک قصه
توی ,تو ,ی ,ای ,شوم ,ِ ,می کردم ,خالی خواهم ,لحظه هایی ,تو خالی ,فکر می
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت